KhAk's Design - Persian Art


مانی



- می دانید تفاوت بین سپاهیان من و سپاهیان بهرام ساسانی در چیست؟
هیچ کس جرات نداشت با پاسخی مانی را ترغیب به توضیح بیشتر کند گرچه نیازی به این کار نبود. مانی چند لحظه بعد جواب پرسش خود را می داد. پیکر مانی در غل و زنجیر اسیر بود.
مانی نگاهش را به اطراف چرخاند و گفت: های آدمها که دور و بر من ایستاده اید... فرق پیروان من و لشگریان بهرام ساسانی را در لباس هایمان بجویید. لشگریان ساسانی با زره پوش و کلاه به جنگ دشمن می روند در حالیکه پیروان من با لباس های لطیفشان در پی یافتن همراهی زمین و زمان را زیر و رو می کنند تا او را به دین زیبایی ها رهنمون شوند. به سمت باغهای روشنائی... اینست تفاوت بین طریقه نبرد من و طریقه نبرد بهرام ساسانی...
نگهبان با سلاح خویش به صورت مانی کوبید. پیامبرِ نقاش در حالیکه در حیاط قصر جندی شاپور به زنجیر کشیده شده بود از هوش رفت.

- دین من آیین زیبائی هاست. من پیامبری نقاشم. من از بابِل آمده ام تا فریادم در سراسر جهان طنین افکن شود. من آنچه را می گویم که زرتشت می گفت، عیسی می گفت، بودا می گفت. نقاشی های من سخن از دوستی می گویند. من شما را به سمت باغهای روشنایی رهنمون می شوم. آنجاست که نیمه تاریک انسان از او جدا می شود و نیمه روشنایی او متبلور می گردد. ای مردم! تیرگی و پلشتی را از خود برهانید، به کیش همنوعانتان احترام بگذارید و آیین آنها را به ریشخند و جبر نگیرید. خدای آنها هم همان خدای باغهای روشنایی است...

مانی در میان نخلستان راه می رفت. دجله، این رود وحشی در میان نخلستانها شاخه هایی پدید می آورد و درختان را آبیاری می کرد. پسرک سفید پوش در حالی که پای چپش کمی می لنگید از روی جوی کوچکی پرید و روی ماسه های آن طرف فرود آمد. کمی راه رفت و عاقبت در کنار جویباری نشست. پشت ابر های آسمان بین النهرین خورشیدی نهفته بود که حالا با پایان باران کم کم اشعه های نورانیش را بیرون می داد. گاهی گوشه ابری دریده می شد و اشعه نوری بیرون می زد. مانی به آسمان که خیره می شد احساسی از تجلی و عروج وجودش را فرا می گرفت. از برگ های درخت خرما قطرات آب به داخل جویبار می چکید. مانی بر ساقه گیاه کوتاه قامتی قطره آبی دید. یک چشمش را بست و سرش را چرخاند تا خورشید را از میان قطره آب ببیند. قطره ناگهان به میان جویبار افتاد و نگاه مانی هم همراهش به میان جویبار رفت. به چهره خودش دقت کرد. قطره دیگری افتاد و تصویرش کمی لرزید. لرزید و لبخند زد. لبش کمی جنبید و گفت: من همزاد تو ام مانی! وحی آسمانی را از دهان من بشنو! از این لباس سفید بیرون بیا! نقاشی کن! کتاب بخوان! طبابت کن! برای مردم حرف بزن! پیام آور زیبائی ها باش! از اینجا برو تا ذهن تو نیز مانند اعضای این فرقه نپوسیده است! برو...

پیروان فرقه مغتسله روی میز های چوبی نشسته بودند تا نهار مختصرشان را بعد از کاری سخت در مزرعه صرف کنند. نور خورشیدِ بعد از ظهر مردمک چشم ها را تنگ کرده بود و اطاق تقریباً تاریک به نظر می رسید. فقط سفیدی لباس ها معلوم بود. سیتایی، رهبر فرقه می خواست اجازه خوردن بدهد که مانی از در وارد اطاق شد. نگاهها به سمت او برگشت. چشم ها که حالا به تاریکی عادت کرده بود آنچه را می دید باور نداشت. مانی روی لباسش گل های رنگارنگ نقاشی کرده بود و هر جای لباس را به زینتی آمیخته بود. دلها زیبائی را می ستود ولی چشم ها آنرا تکفیر می کرد. مانی که می دانست مجازات سنگینی پیش رو دارد از همان دری که وارد شده بود خارج شد. به انتظار نشست تا بعد از تحمل مجازاتش فرقه مغتسله را با آن آیین های خشک و بی مورد و نازیبا ترک کند.

بیایید! بیایید! در این باغ بگردید! در این باغ بگردید! آنچه در این باغ هست... مظهر لطف خداست... مظهر لطف خداست... بیایید! بیائید! در این باغ بگردید!
- آه تو چه موهای لطیفی داری دِناگ! بیا رو به روی من بنشین. می خواهم موهای تو را ببافم! دناگ نزدیک مانی شد و به او پشت کرد. موهای سیاهش را در اختیار مانی گذاشت. مانی موهای دناگ را می بافت و حرف می زد:
- پدرم روزی تصمیم عجیبی گرفت. تصمیم گرفت از لذایذ دنیا چشم پوشی کند و به حقیقت برسد. او خانواده اش را ترک گفت. به میان فرقه سپید جامگانِ مغتسله رفت و من را همراه خویش برد. پدرم از آیین سپید جامگان یاد گرفت که گوشت نخورد، شراب ننوشد و هرگز زنی را لمس نکند تا به حقیقت برسد... حقیقت اما در میان موهای سیاه توست دناگ! هر جا زیبایی هست حقیقت همانجاست!

مانی شب و روز راه می رود. از اینجا پیاده به آنجا می رود و آنجا را با کشتی به مقصد جایی دیگر ترک می کند. آن سوی اینجا ها و آنجا ها مانی به یک چیز می اندیشد: گسترش آیین خویش. مانی به هر شهری که می رسد پیروانی می یابد. چند روزی با ایشان دمساز می شود. زیر درختی می نشیند و از الهامات خویش، از آنچه همزادش بر او نازل می کند برای آنها سخن می گوید. آنگاه بر می خیزد تا به همراه یارانش به سمت جایی دیگر برود. بعد از مدت ها مانی به تیسفون می رسد. پایتخت امپراطوری ساسانی و محل سکونت شاپور، شاه شاهان.

- گوش کن مانی! من شاه شاهان هستم و این گونه دوستانه کنارت نشسته ام تا با تو صحبت کنم. امپراطوری ساسانی گرچه از بیرون پر ابهت به نظر می رسد ولی از داخل در حال تهی شدن است. باید حقیقتی را به تو بگویم و آن اینکه حاکمان واقعی موبدان اند نه من! آنها دستورشان را در قالب تقاضا بیان می کنند و من ناچار محترمانه می پذیرم...
مانی بدون اینکه به صورت شاپور نگاه کند گوش می داد. فقط هر از چند گاهی دستی به ریشش می کشید.
- مانی! تو بسیار به من نزدیکی... کمک کن تا از نفوذ موبدان بکاهم. مانی حرفی برای گفتن نداشت.

در دربار شاپور ساسانی حرف های زیادی از دهانها بیرون می آید. هر کدام به قصد و غرضی خاص. مانی ساکت نشسته است. شاپور: امپراطوری روم هیچ موقع این گونه ضعیف نبوده است. پس نباید به آنها فرصت بازسازی داد.
کرتیر- موبد دربار- : جاویدان بماند شاه شاهان شاپور ساسانی! اعلی حضرت! نظر این جانب هم همین است. باید بر امپراطوری روم حمله برد و آیین کفرآمیز آنها را از میان برداشت. تنها یک آیین مورد قبول بزرگترین امپراطوری زمانه است و آن هم آیین زرتشت می باشد.
نگاهها به سوی مانی برگشت. مانی چیزی نمی گفت و به زمین خیره شده بود.
شاپور گویی که می خواست با حرفی مانی را به دفاع از خویش ترغیب کند گفت: ولی ما عهد و پیمانی با قیصر روم داریم. اوضاع افلاک و کواکب چگونه است کرتیر؟
کرتیر: خوب است سرورم. اختر سعد مشاهده شده است. حمله ما با شکست دادن روم و اسارت قیصر همراه خواهد شد.
شاپور: مانی! همزاد تو عقیده ای راجع به جنگ فردا ندارد؟
مانی جواب داد: خیر سرورم! هیچ نمی گوید... من کمی می ترسم...

روم فتح و قیصر کشته شد و مانی به سبب آنکه در شب حمله پیام آور شادی نبود از دربار طرد شد. پیامبر نقاش که اکنون سن را از مرز پنجاه گذرانده بود، ناگاه گویی متوجه گذر زمان شده باشد نگاهش را برگرداند تا روزها و سالهای گذشته را از نظر بگذراند. مانی بی آنکه خود بخواهد وسیله دست شاپور شده بود تا بواسطه آیین خویش نفوذ موبدان را کاهش دهد.
سرانجام شاپور ساسانی درگذشت و بهرام به شاهی رسید. مانی اکنون دریافته بود که از هدف خویش بازمانده است. او به جای اینکه در دربار بماند می بایست سفر می کرد. به اینجا و آنجا. هر جا که امید یافتن پیروی برای دین زیبائی ها وجود داشته باشد. مانی کتاب ارژنگ را در دست گرفت تا سفر را آغاز کند.
مانی برای جبران گذشته از دست رفته حرکت می کرد. ولی انگار رسالت مانی به انتها رسیده بود، هرچند نصفه و نیمه و ناتمام. مانی به دستور بهرام ساسانی اسیر شد. پیامبر نقاش را در حیاط قصر جندی شاپور به زنجیر کشیدند...

مانی که با ضربه سلاح نگهبان از هوش رفته بود به هوش آمد. از بینی اش شیار خونی سرازیر شده بود. با صدایی ضعیف برای آنها که به تماشایش آمده بودند گفت: دین من آیین زیبائی هاست... بیایید در باغهای روشنایی بگردید!... بیایید!...
نگهبان با ضربه ای دیگر صدای مانی را قطع کرد.

روز بعد جسدی که از کاه پر شده بر دیوار قصر جندی شاپور تاب می خورد. به هنگام غروب مردمی که از مقابل قصر می گذشتند از خود می پرسیدند: مگر او چه کرده است؟ هیچ کس نمی دانست مانی چه کرده است.


نوشتار از:
آقای احسان شارعی






نقل مطالب تنها با لینک مستقیم و ذكر نام و آدرس پرشین خاک، بلامانع میباشد به سایت پرشین خاک خوش آمدید - شاد و بهروز باشید